يکشنبه ۲۴ تير ۱۳۹۷ - ۱۰:۱۴:۰۰ 7 سال پیش
جربه سفر پرتغالی به سرزمین رقیب ایران در جامجهانی فوتبال:
از بلیط ۱۳۵هزار تومانی مترو تا دیدار با بزرگان نظریهپردازی جهان
عصر سفر- در پورتو اتوبوسها Wi-Fi رایگان پرسرعت دارند، هزینه اتوبوس یا مترو 1.90 یورو آب میخورد که به حساب یورو 9 هزار تومانی میشود حدود 19هزار تومان. یعنی نرخ اسنپ به دورترین نقاط تهران.هزینه هتل نیز در دنیا علیرغم گرانی یورو، نسبت به کشورمان مناسبتر است.
سرویس : اخبار
به گزارش پایگاه خبری «عصر سفر» به نقل از تسنیم، دکتر محسن حاجی زین العابدینی - استادیار دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی برای حضور در کنفرانس ایسکو (انجمن بین المللی سازماندهی دانش) سفری به شهر پورتو - دومین شهر بزرگ پرتغال داشته است و در این سفر از منظر یک دکتری علوم کتابداری و اطلاع رسانی به مطالب و رویدادهای جالبی پرداخته است که میتواند برای هر فردی آموزنده باشد.
همه اش با خودم فکر میکنم و از چند نفری هم پرسیده ام و هنوز هم انگشت به دهان و متحیرم که مردم گذشته بدون در اختیار داشتن امکانات کنونی ما، چطور سفر میکردند. الان به مدد امکانات بلیط آنلاین گرفتم، هتل رزرو کردم، هتل عوض کردم، مسیریابی و رفتن با مترو و و اتوبوس را به راحتی انجام دادم. حال فکر کنید بدون اینها واقعا سفر چقدر سخت و البته پرهزینه تر خواهد شد.
خوشبختانه کم کم به گوگل مپ و امکانات اقیانوس وار آن مسلط شده و به راحتی منطق آن را درک میکنم و میتوانم برنامه سفر را تنظیم کنم. به همین دلیل، از قبل محل هتل، شیوه رسیدن به آن از طریق مترو و اتوبوس، شماره خطوط، ایستگاهها، ساعت حرکت و حتی چگونگی رسیدن از سالن فرودگاه به ایستگاه را استخراج کرده و از همه عکس گرفته ام.
نخستین کارم در فرودگاه این است که به سراغ توریست آفیس یا همان اطلاعات توریستی میروم و چند و چون شهر و مسیر را یک بار دیگر با او چک میکنم. مردم کم انگلیسی میدانند و اینجا بهترین جا برای راهنمایی گرفتن است.
قبلا خوانده بودم که گرفتن کارت مترو مقرون به صرفه است. یک عدد سه روزه آن را به 15 یورو خریدم. فقط وقتی یادم آمد که میتوانستم با ده یورو اینترنت هم داشته باشم خیلی دلم سوخت که چرا گوشی دیگری نیاوردم که همه جا اینترنت داشته باشم. الان واقعا بدون اینترنت نمیشود زندگی کرد.
جالب این است که در پورتو همه اتوبوسها وای فای رایگان پرسرعت دارند و چیزی لذت بخش تر از این نیست که توی اتوبوس خنک بنشینی و مناظر زیبای شهر را ببینی و عکس بگیری و به اشتراک بگذاری و در مورد شهر بیشتر بخوانی و بدانی. چیز دیگری که باز هم هیچ چیز بهتر از آن نیست، در سفر بهتر از این نیست که همیشه کارت کامل همراه داشته باشی و هر وقت هر جا خواستی بروی با سربلندی و افتخار آن را بزنی و بروی. چرا که خریدن بلیط هم از دستگاهها کار ساده ای نیست. روز آخر که تاریخ بلیطم تمام شد فهمیدم که چقدر هم صرفه جویی شده و هم ارزشمند بوده. چرا که هر اتوبوس یا مترو حداقل 1.90 یورو آب میخورد که به حساب هر یورو 9000 تومان امروز میشود حدود 19000 تومان. یعنی نرخ اسنپ به دورترین نقاط تهران.
طبق نقشه سوار اتوبوس شده و خودم را به هتل رساندم. جالب بود که نقشه خودم یک ایستگاه را گفته بود که خانم راهنمای توریست یک ایستگاه دیگر را گفت و وقتی رسیدیم فهمیدم که ایستگاه وی کلی راه را دورتر می کرد. هتل چسبیده به خیابان و ایستگاه بود. یک امکان جالب گوگل مپ دارد که هر منطقه را میخواهی یک دوربین 360 درجه فعال میشود و میتوانی یک دور بزنی و تصویر با کیفیت از آن ببینی. اینجا را قبلا دیده بودم اما نه به این زیبایی. حیاط پر بود از گلی آبی و کامل و ریز که خیلی زیباست. نخل و مگنولیا و کاکتوس و یک گل که مثل نیلوفر اما بلند و آویزان است و زیبا.
طبق اطلاعات بوکینگ (سایت رزرو هتل) باید 36 یورو میپرداختم. اما آنها 38 یورو گرفتند. بعدا به آنها گفتم و توضیح دادند که مالیات شهری است و به ازای هر شب برای هر نفر میشود 2 یورو. بعد از بیش از 30 ساعت بیخوابی هتل خنک و رو به منظره زیبا میچسبید. هنوز هم هزینه هتل در دنیا علی رغم گرانی یورو، نسبت به کشور ما مناسب تر است. هتلها حتی ضعیف ترین آنها امکانات حداقلی اولیه مثل حوله و سشوار و ... را فراهم میکنند. با این حال من ریسک نکرده و همه چیز با خودم آورده بودم. البته طبق قانون "مرفی" کافی است که یکی از این چیزها را نیاورده باشی، آن وقت بیچاره میشوی و دیگر نمیشود هیچ جا پیدایش کرد.
پورتو شهری بزرگ است. دومین شهر بزرگ پرتغال بعد از لیسبون که جمعیت زیاد حدود 4 میلیون نفری نسبت به سایر شهرهای اروپایی دارد. وقتی در کوچه پس کوچههای آن قدم میزنی متوجه میشوی که در همه جای شهر میشود کوچه پس کوچههای سنگفرش شده زیبایی را دید و از راه رفتن در آنها لذت برد. گیاهان خاص مناطق گرمسیری جنوبی و بندری که زیبایی خیره کننده ای به این شهر داده است. نکته جالب اینکه علی رغم بندری و شرجی بودن، گرمای سوزان مناطق جنوبی را ندارد و اغلب خنکی هوا حتی در تابستان حس می شود.
الان یاد گرفته ام که دیگر هتل را به صورت کامل نگیرم. یک شب را بگیرم و اگر خوب بود و البته تکمیل نشده بود بقیه اش را بگیرم. چون هتل هم مثل خربزه قاچ نشده است و آدم نمیداند چه در انتظارش خواهد بود. این هتل هم همینطور بود و خانم هتلی گفت که در طبقه پائین جا دارند و در بالا جا نیست. من هم گشتم و هتل دیگری پیدا کردم که به نسبت ارزانتر میافتاد. اما غافل از اینکه واژهها بار معنایی دارند.
وقتی رسیدم واقعاً اولین چیزی که برای بقا لازم داشتم اینترنت بود و بعد استراحت. به همین خاطر علی رغم خستگی مثل تشنه ای که به آب برسد لذتی وافر از اینترنت بردم و بعد استراحتی کردم و زدم به شهر.
از همان اول دو قسمت را در نظر داشتم که ببینم. یکی رود "دورو" و دیگری "اقیانوس اطلس". فکرش را بکن، همه آن نقشههای اعصاب خردکنی که از بچگی توی درس جغرافیا دیدهای و اسم ترسناک دریای آتلانتیک، حالا در چند قدمی اش باشی.
رفتم مرکز شهر و خیلی خلوت و خالی دیدمش. بعد فهمیدم عصر یکشنبه است و ملت در پارتیها و کلابها مشغول هستند و کمتر به مناطق تاریخ سر میزنند. بعد از روی حس مسیریابی غریزی رفتم به سمت رودخانه. آنجا بود که یواش یواش جمعیت و توریستها در کوچه پس کوچههای منتهی به رودخانه دیده شدند. غروب زیبایی بود که مناظر سرسبز و شیروانیهای قرمز آن سوی رود به همراه کافهها و رستورانها و نوازندههای دور و اطراف زیبایی دو چندانی به آن میداد.
قایقها روی رودخانه حرکت میکردند و چقدر دلم سوخت که از این همه رودی که ما در ایران داریم، یکی از آنها چنین امکانی را ندارد که گردشگران بتوانند دوری روی رودخانه بزنند و کلی هم درآمد کسب شود. یک پل زیبا مثل پل سفید اهواز هم دو طرف رود را به هم وصل میکند که بعدا فهمیدم آن طرف رود شهر دیگری است. عشاق و دلدادگان در غروب رویایی این بندر ساحل اقیانوس، جلوه های مهرآمیز بیشتری به محیط میدادند.
اینجا شبها خیلی دیر تاریک میشود. تا مدتها بعد از ساعت 9 شب هنوز هوا روشن است. البته به همان نسبت هم صبحها دیر هوا روشن میشود. آنقدر غرق فضای لذت بخش کنار رود شدم که دیدم نزدیک ساعت ده شب است و خواستم برگردم. اما دیگر نایی نمانده بود. رفتم ایستگاه اتوبوس و منتظر شدم. کمی گذشت و یک اتوبوس آمد و بدون توجه به من رفتم. جدول ساعت حرکت اتوبوسها را نگاه کردم دیدم دیگر خبری نیست. بعدا متوجه شدم که اینجا اتوبوس سواری قواعد خودش را دارد. به همین خاطر وقتی اتوبوس میآید باید دست بلند کنی که بایستد والا میرود. وقتی هم اتوبوس میآید همه از در جلو سوار میشوند و حتما از در عقب پیدا میشوند. همان جلوی در هم کارت میزنند. جالب اینکه اگر کسی کارت نداشته باشد همانجا میتواند از راننده بخرد که امکان خیلی خوبی است.
خلاصه، آن شب مسیری که آمده بودم را با تمام خستگی پیاده گز کردم و به اتوبوس رسیدم و 11 شب رسیدم هتل. پیاده روی شبانه با این همه توریست و کافه و رستوران و شلوغی شهر، خالی از لطف نبود. قرار داشتم که شب شرح سفر بنویسم و وسایلم را جمع کنم و نقشهها را بریزم که صبح بروم هتل جدید چمدانم را بگذارم و از آنجا بروم کنفرانس. اما گویی از هوش رفته بودم و ساعت 4 صبح بیدار شدم و به کارها رسیدم ولی بیخوابی اذیت میکرد. بالاخره 7 صبح بعد از صبحانه شال و کلاه کردم و رفتم به سمت هتل جدید. وقتی آنجا رسیدم تازه متوجه شدم که هتل خاصی مثل مدل "نانسی و لهستان" است و پذیرش ندارد. دسترسی به صاحب آن هم نداشتم. اگر چه برایش نوشته بودم که صبح میآیم اما گویی ایمیلم را ندیده بود. به هر حال چمدان به دست دوباره راهی شدم و طبق نقشه ام باید در ایستگاهی پیاده میشدم اما با زبان دست و پا شکسته دیگران متوجه شدم که مسیر خوبی نیست. به همین خاطر یک خانم مهربان راهنمایی ام کرد تا به محل کنفرانس رسیدم. کلا آدمهای متعهد و مهربان و همراهی هستند و اگر احساس کنند که نیاز به کمک داری واقعا همراهی ات میکنند.
در برنامه کنفرانس نوشته بود میز پذیرش و ثبت نام از 8 و نیم فعال است. راس هشت و نیم رسیدم و کمی به سختی محل کنفرانس را پیدا کردم. در دانشکده هنرهای زیبا برگزار میشد. رفتم میز پذیرش و کمی منتظر شدم تا کارهایشان منظم شود. بعد که شروع کردند دیدم من اولین مشتری و کسی هستم که ثبت نامش را تائید میکنند. همان اول گواهی شرکت در کنفرانس و ارائه مقاله، یک برگه برای شام مهمانی افتخاری، سه برگه برای کافی شاپ و قهوه بعد از ناهار و چند نقشه و یک شیشه کوچک قشنگ که فهمیدیم مهمترین سوغاتی پورتو یعنی شراب سنتی آنجا است که متعجب ماندیم با آن یکی چه کنیم.
آدمهای مختلفی آمدند اما نه آنطور که کنفرانسهای هندی یا ایفلا هست. کلاً چون ایسکو خیلی تخصصی است افراد کمی در آن حضور دارند. چند پیرمرد آمدند و خیلیها همدیگر را میشناختند. یکی از آن پیرمردها "ریچارد اسمیراگلیا" بود که او را میشناختم که سردبیر مجله ایسکو هم هست. ایسکو انجمن بین المللی سازماندهی دانش است و از سال 1989 یعنی 1368 تاسیس شده و در آلمان مستقر شده است. هر دو سال یک بار کنفرانسی برگزار میکند. قبلا آقای دکتر فتاحی و خانم پریرخ شرکت کرده بودند و خیلیها آنها را میشناختند. همانطور که گفتم آقای دکتر احسان محمدی هم قبلا پوستر ما را ارائه کرده بود.
راسم راس ساعت شروع شد. البته تصور اینکه قرآن و سرود و هزار و یک مقام تشریفاتی بیاید و صحبت کند را از سر به در کنید. چند نفر مثل رئیس و نایب رئیس و ... رفتند روی سن نشستند و کمی صحبت و خوش آمد و تمام. دقیقا سر همان نیم ساعتی که باید تمام شد و همه رفتند به سمت دو سالنی که نشستها همزمان برگزار میشد. مسئول نشست اول آقای اسمراگلیا بود. پیرمرد تحلیل گری که خیلی هم چاق شده و توان راه رفتنش سخت است. اما همچنان سرپا است و نظر میدهد و کار میکند. کلا خارج از کشور همه افراد مسن به این راحتی خودشان را نمی اندازند و تا جایی که بتوانند خودشان را سرگرم می کنند.
سخنرانها از هر جای جهان آمده بودند و نشستها دقیق و سر وقت شروع و تمام می شد. یک نکته جالب این بود که همه سخنرانها بودند و غایبی نداشتیم. این نشان میدهد آنهایی که مشتاق هستند و حوزه را میشناسند شرکت میکنند و برایشان خیلی مهم است ادامه این کنفرانس. اغلب شرکت کنندگان یا استاد دانشگاه بودند یا دانشجوی دکتری و کتابدار حرفه ای کمتر در آن دیده میشد. روی موضوعات مختلفی هم کار کرده بودند. از موضوعات به نظر ما قدیمی و نخ نما شده تا موضوعات دقیق و جدید. خیلی از کارها حرفه ای و کاملا دقیق و برخی سطحی و ساده. اما به هر حال هر کدام یک ایده محوری داشتند.
یکی از کارهای مهمی که باید در این سفر انجام میدادم پیگیری مجلات و عضویت ایرانیها در ایسکو بود. از سال 1391 که ایسکو ایران تشکیل شد مشترک مجله آن شدیم. یعنی با پرداخت حق عضویت مجله هم ارسال می شد. از دو سال پیش گفتند اگر کسی مجله چاپی نمی خواهد می تواند فقط 15 یورو پرداخت کند اما برای مجله تقریبا دو برابر. یکسال مجله الکترونیکی خواستم که هیچ وقت دسترسی نیافتم و سال پیش مجله چاچی درخواست دادیم اما بازهم دریافت نکردیم. رفتم سراغ آقایی که مجلات ایسکو و کتابها را میفروخت و ماجرا را گفتم. چون قبلا ایمیل داده بودم می شناخت. از مشکلاتش گفت و اینکه جایشان عوض شده و کارمند ندارند و کارها زیاد است و نمیرسد. قرار شد بعد از کنفرانس پیگیری کند.
آقای دکتر فتاحی گفته بودند سلام وی را به "بیرگر یورلند" نظریه پرداز بزرگ اطلاع رسانی که نظریه تحلیل حوزه وی خیلی معروف است برسانم. جلسات که تمام شد و راهی ناهار شدیم، به وی گفتم و چند نفر ایرانی که با وی کار کرده بودند را نام بردند و رفتیم ناهار را با هم خوردیم. فکرش را هم نمیکردم یک روز با یکی از نامدارترین نظریه پردازان رشته مان هم نفس و هم ناهار شویم.
در مورد مسائل مختلفی صحبت کردیم. مهمترین چیزی که گفتیم این بود که از وی سوال کردم فکر میکنید که حرفه و رشته ما چه خواهد شد؟ جواب دادند: آنچه فکر میکنم یا آنچه امید دارم؟ من هم گفتم آنچه فکر میکنید. با تاسف گفت رشته و حوزه ما در حال حذف شدن است. دلیلش هم این است که کلا دانشگاهها به بنگاه اقتصادی تبدیل شده است. نه تنها رشته ما که کلا دانشگاه شکست خورده است. چرا که دانشجو را به عنوان مشتری میشناسد و ما هم به عنوان استاد دانشگاه عامل فروش علم و دانش شده ایم. به همین خاطر شاید بتوان گفت که دانشگاه با شیوه سنتی آن به آخر خط رسیده و علم و دانش آنطور که باید مورد توجه قرار نمیگیرد. دانشگاه هم چیزی جدای از علم نیست و علم هم مبتنی بر اطلاعات است که باید کتابداران سامان بدهند و وقتی محصول آنها مشتری جدی نداشته باشد، آنوقت این رشته هم حذف خواهد شد. بعد در مورد آنچه که امید دارد پرسیدم. گفتند که باید مسیرها تغییر کند. این شیوه پرداختن دانشگاه به دانش و دانشجو و نگاهی که کاملا اقتصادی است و آنها را به عنوان مشتری نگاه میکند، نمیتواند راه به جایی ببرد. باید علم و دانش به عنوان یک موجودیت مستقل مورد توجه قرار بگیرد و نه فقط به عنوان ابزاری برای کسب درآمد.
ناگفته نماند که بیخوابی این چند روزه و شب قبل چنان حالم را بد کرده بود که دیدم نمیتوانم در جلسات بنشینم. از مسئول اجرایی پرسیدم که آیا جایی برای استراحت هست؟ دقیقاً جایی مثل نمازخانه مد نظرم بود. گفتند که ندارند و میتوانند یکی از اساتید بخواهند که من بروم اتاقشان و استراحت کنم که دیدم ایده خوبی نیست. بالاخره با کمک نگهبان کتابخانه را پیدا کردم که گفتن جای خلوتی است. یک کتابخانه بزرگ و تقریبا 5 طبقه با چیدمان عالی. یک پلکان داشت که میرفت در یک لابی در طبقه زیرین و مبلمانی آنجا بود. لابلای همه قفسهها میز و صندلی بود و دانشجوها بین آنها نشسته و با آرامش کار میکردند.
جالب بود در جای جای کتابخانه چیزهایی مثل ماشین تحریر، برگه دان کتابخانه و دیگر ابزارها سنتی کتابداری را گذاشته و حالت موزه به آن داده بودند. آن پائین و پشت یک قفسه سرم را روی میز گذاشتم و خوابم برد. اما بین خواب و بیداری متوجه شدم که خیلی آدم آمد و رفت. روزهای بعد دیدم هر استادی دانشجویانش را به نوبت میآورد و از همه جای کتابخانه بازدید میکنند که خیلی جالب بود. تا ساعت 5 عصر به سخنرانیها گوش کردم و با خیلیها آشنا شدم. قرار بود مسئول هتل جدید که با ایمیل در ارتباط بودیم، ساعت 7 بیاید. به همین خاطر زودتر بیرون آمدم و اتوبوس سواری کردم با چمدان در دست تا به هتل رسیدم. زود بود و رفتم دوری در اطراف زدم. ساعت 7 نیامدند و ساعت 7 و ربع وحشت کردم. نمیدانم چطور شد که یکباره دیدم یک وای فای بدون رمز است و متصل شدم. ایمیل زدم و در واتس آپ پیام فرستادم. جوابی نیامد و با همان واتس آپ زنگ زدم. ترسیده بودم که اگر نیاید شب را چه کنم. البته چیزی پرداخت نکرده بودم اما خب جایی هم نمیشد به سرعت پیدا کرد. بالاخر جواب داد و گفت همکارش الان میآید.
وقتی آمدیم در هتل برایم جالب بود. یک آپارتمان بود که خود مری خانم با دوست پسر خود در یک قسمت زندگی میکردند و سه اتاق دیگرش را اجاره میدادند. اتاق کناری یک پسر و دختر بودند و اتاق آخری هم به من رسید. دستشویی و حمام هم مشترک. اینجا بود که معنی کلمات "separation" و "entire" برایم روشن شد. یعنی اینکه اتاق هاستلی و مشترک نباشد اما قسمتهای مشترک میتواند باشد.
یک اتاق با تخت و امکانات لازم گرفتم و وسایل را آوردم داخل و "مری" کامل برایم شهر و جاهای دیدنی آن را توضیح داد. شب باید اسلایدهای فردا را کامل میکردم. با هر سختی بود این کار را کردم و مثل هر شب بیهوش افتادم تا صبح که گفتم نمیتوانم زود بروم و ساعت 10 رسیدم به کنفرانس.